دقیقا یکی دو ماه بعد از ازدواجش بود که قرار شد برای خدمت به مردم عازم سیستان و بلوچستان شود، دل توی دلم نبود تازه عروسش را بهانه میکردم تا شاید دست از رفتن بردارد اما آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت خودت در مکتب امام حسین(ع) یادم دادی همیشه برای حق قیام کنم و بگویم بِاَبی أَنتَ وَ أُمّی یا اَباعَبدالله.
نرجس سادات موسوی؛ شرکت زرتاج چهارمحال و بختیاری| لالا لالا گل لاله بریم تا دشت آلاله حسین جانم حسین جانم حسین ای جان جانانم حسین ای اشک چشمانم حسین ای قوت جانم لالا لالا گل رعنا بگو هر دم حسینم وا لالایی محمد ذکر سیدالشهدا بود الهی قربون این خندهاش بشم، بچم اسم حسین (ع) را که میشنید لبش پر از خنده میشد و آرام میگرفت. با گوشه روسری نم چشمش را گرفت و گفت: ای بابا سیبت را پوست بگیر، باز من یاد لالایی خواندنهایم برای محمد افتادم و پذیرایی یادم رفت، از آن پرتقالها قاچ کن. تکه سیبی را در دهان گذاشتم و چشم در چشم حاجیه خانم گفتم: حاج خانم حالا که لالایی خواندی و ما را هوایی کردی از کودکیهایش برایمان بگو، بچههای آخری همیشه بازیگوشاند و عزیز کرده اهل خانه.
نگاهش را از قاب عکس برنمیدارد او هم میخندد: محمد فرزند یکی مانده به آخری بود با تمام کوچکیاش شیرین زبان بود و رفیق ۸ تا خواهر برادرش، آن موقعها به هر بهانهای بال چادرم را میگرفت و با من راهی مسجد و روضه و مولودی میشد، بعد میآمد و بچهها را جمع میکرد و برایشان دست و پا شکسته میخواند کلمات را جا به جا میگفت اما سوز صدایش عجیب بود، کمی که از آب و گل درآمد خودش صندلیهای روضه را جابه جا میکرد و اول هیئتها پرچم میگرداند. با ذکر حسین عجین شده بود و همه دوستش داشتند انگار از همان روزها به امام حسین(ع) اقتدا کرده بود که راه ایشان را ادامه دهد، محمد بزرگشده مکتب اباعبدالله الحسین(ع) بود، از همان روزی که کامش را با تربت کربلا برداشتم باید میفهمیدم این زبان جز برای اهلبیت نمیچرخد، شده بود تعزیهخوان هیئت، نقش حضرت عباس و علیاکبر را اجرا میکرد و با سوز کلامش همه اشک میریختند.
بغض داشت خفهام میکرد و ناخوآگاه اشک روی گونههایم سر خورد. سرم را در آغوش گرفت و قربان صدقهام رفت، آخ که چقدر حال خوب کن بود آغوش حاجیه خانم، دستش را در دستم گرفتم و چروکهای دستش را بوسیدم. _ خیلی دوست داشت استخدام سپاه شود، اصلا انگار برای این کار به دنیا آمده بود، با تمام وجود کار میکرد، دقیقا یکی دو ماه بعد از ازدواجش بود که قرار شد برای خدمت به مردم عازم سیستان و بلوچستان شود، دل توی دلم نبود تازه عروسش را بهانه میکردم تا شاید دست از رفتن بردارد اما آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت خودت در مکتب امام حسین(ع) یادم دادی همیشه برای حق قیام کنم و بگویم بِاَبی أَنتَ وَ أُمّی یا اَباعَبدالله. این سیستان رفتنهایش بیشتر از یک سال شده بود و هر بار که در مورد اوضاع و احوالش میپرسیدم میگفت: مامان خیالت تخت جامون خوبه، مردم اینجا مثل برادر خودم هستند و نمیگذارند احساس غربت کنیم. دفعه آخر که برای خداحافظی آمد… حاجیه خانم لب گزید میخواست به بهانه چایی آوردن به آشپزخانه پناه ببرد، دستش را گرفتم و مانع شدم، بار آخر چه؟ روزهای آخری که اینجا بود مدام با دوستانش راهی گلزار شهدا میشد، به دوستانش گفته بود اینجا جای منه و با دست جایی را نشان داده بود که الان آرام گرفته، حتی شنبهای که قرار بود راهی شود به دوستانش گفته بود من پنجشنبه اینجام و دقیقا پنجشنبه روز تشییعاش اینجا بود.
برای خداحافظی که آمد به پایم افتاد، باز هم با لبخند و آرامش همیشگی، مثل همیشه نبود انگار شده بود فُطرُس بعد از ولادت امام حسین(ع)، بال درآورده بود حس میکردم وسط عاشورا هستم و تاریخ تکرار میشود، شده بود علیاکبر حسین و اذن میخواست، زبانم بند آمده بود محکم او را در آغوش کشیده بودم. کاش بیشتر بوئیده بودمش کاش… شانههای حاجیه خانم میلرزید: شب شهادتش خواب دیدم که در خانهای با گلهای زیبا ایستاده و خوشحال است، از من میخواست عکسش را بگیرم، خوشحال بود و میگفت مهمان حضرت زهرا هستم اینجا خانه مادرم زهراست…
۲۰۰ تا پوکه آمریکایی کنار محمدم پیدا شده بود، پسرم را در غربت به شهادت رساندند، نه خواهران و برادرانش کنارش بودند، نه من و پدرش اما شک ندارم همان لحظه کنار بدن ارباً اربای محمدم در گودال قتلگاه، مادرش حضرت فاطمه الزهرا(س) تنهایش نگذاشته و پسرم تنها نبوده، إلهِى رِضاً بِقَضائِکَ تَسلِیمًا لأمْرِک…
پایان پیام/ ۶۸۰۳۵